با شمع درآمد از درم دوش


می در سر و سر ز می پر از جوش

افکند کمند مشک بر عاج


یعنی که نغوله بر بنا گوش

پر بر کف من نهاد جامی


گوشم بگرفت و گفت هین نوش

گفتم به یکی معاف دارم


گفت این چه سخن یکی دگر نوش

القصه چو کاله جوش ره یافت


در کاسه کله دعا گوش

فریاد برآمد از حسودم


هم عقل ز من برفت و هم هوش

گفت ار نظریت هست با ما


بر روی نیفکنی در آن کوش

بی خویشتنی مکن بیارام


بر ما به ستم جهان بمفروش

در دوستی من ار به تیغت


دشمن بزند منال و مخروش

گفتم به حیا نباید آمد


در حلقه عارفان مدهوش

عیبی نبود گرفته عاشق


معشوقه خویش را در آغوش

تا با تو فتاده ایم خود را


کردیم نزاریا فراموش